کبوتری بودم که علم پرواز را نمی دانستم ولی در کنار کبوترهایی زندگی می کردم که دائم در حال پرواز بودند و به آسمان می رفتند؛ وقتی به پرواز آنها نگاه می کردم دل تنگ می شدم و به خدا می گفتم:
· خدایا؛ ای کاش من هم مانند این کبوتران علم پرواز داشتم و به اوج می رفتم.!
پرواز نمی کردم اما از پرواز دیگران لذت می بردم؛ آنها به سوی آسمان و بالاتر از ابرها می رفتند و همه جا را از بالا مشاهده می کردند و دیدن این مناظر برایم زیبا و مسرت بخش بود زیرا حس پرواز را در وجود من بیدار می کرد و مرا به رویای شیرین پرواز می کشاند.
مدتی گذشت تا روزی با یک پرنده، که پرواز را به خوبی می دانست آشنا شدم؛ او بسیار زیبا و مهربان بود؛ پرنده ای دوست داشتنی که وقتی متوجه علاقه ی من شد تصمیم گرفت مشکل مرا حل کند تا بتوانم پرواز کنم و به آرزوی دیرین خود برسم.
با شوق وصف ناپذیری به سویش شتافتم و دعوتش را پذیرفتم؛ سپس در کمال آرامش گفتم:
- من علم پرواز نمی دانم و نمی توانم پرواز کنم؛ آیا می توانی کمکم کنی و به من پرواز بیاموزی؟
لبخندی زد و جواب داد:
- به آسمان فکر کن و خودت را از زمین جدا کن و از درون، عاشق پرواز شو که جز این راهی نیست!
از حرفهای پرنده ی مهربان خیلی خوشحال شدم و مشتاقانه خودم را از زمین جدا کردم؛ ابتدا سخت بود و سنگینی اندامم تعادلم را به هم می زد اما رفته رفته با کمک پرنده مهربان پرواز را آموختم و توانستم با عشق به واقعیت پرواز برسم؛
حال مدتهاست که پرواز می کنم و در آسمان وزن جسمم را احساس نمی کنم؛ البته در آسمان باد و طوفان هم هست اما دچار طوفان شدن هم عالمی دارد که فقط آنکه پرواز می کند می داند و بس.
الهی؛ شکرت که مرا از زمین جدا ساختی و لذت پرواز را نشانم دادی و پرنده ی مهربان را بر سر راهم قرار دادی.
الهی؛ کمکم کن که به زمین نیافتم و به شوق وصل تو پرواز کنم.